آقای چاه پتانسیل



سلام 

فردا ترم جدید شروع میشه.به خودم قول دادم سر هر کلاسی که میتونم برم حتی اگه بر نداشته باشم‌شون.چهارشنبه‌ها قرار هست سوال حل کنم و پنجشنبه‌ها به قول نیما به خودم استراحت بدم و جمعه هم تا ظهر که کلاس زبانم و عصر هم کد کار کنم.خیلی به کلاس نجوم فرهنگ امید دارم و خیلی خوشحالم که پارسال نتونستم برم سر جلسه امتحانش و حذف پزشکی شد.فقط خدا کنه با ۱۷ نفر تشکیلش بدن.اون روز تو جلسه پرس‌وپاسخ مدرسه فیزیک زنجان،اون کیهان‌شناسه که تو نیچر مقاله چاپ کرده بود گفت اونایی که کارنامه‌تون رو میبینن به سیر صعودی و نزولی‌تون هم نگاه میکنن.حتی ممکنه ببین یکی دو ترم خوب کار نکردید ولی بعد نمره‌هاتون خوب شده و این نشون میده میتونید خودتون رو از سختی ها و دست اندازها عبور بدید و حتی نکته مثبتی براتون هست.

امروز فهمیدم مونا معلم زبان خواهرم هست.تو موسسه که دیدمش گفتم خواهرم تو کلاسته پراش ریخت و هی میگفتnooo.مونا آدم جالبیه.یجور اندازه‌ای شاده و به اندازه جدی.امروز وقتی تو راهرو دیدمش ناخودآگاه حالم خوب شد و یاد کلاس ترم قبل افتادم.

تصمیم گرفتم دفترچه بخرم شاید لازم شد.ولی یچیزی جلوم رو میگیره.من از این متنفرم که یک نفر چیزایی که میخونم یا میبینم یا مینویسم رو بخونه و فرقیم نمیکنه کی باشه.البته اگه خودم بهش بدم حله.

میخوام به هر زوری شده جا برای باشگاه باز کنم تو برنامه ترم بعدم.نه بدنسازی،بسکتبال!نه برای قهرمانی،برای حال بهتر!نه جدی،برای فان!

قرار گذاشتم شبا یازده رو تخت باشم،تا یازده و نیم یک ربع به دوازده کتاب بخونم و بعدش بخوابم و بعد تلاش کنم همین تایم زمانی رو یک ساعت بیارم عقب.

امروز شاهین از یه دوستش نوشته بود که سعی میکنه همه چیز رو برای خودش فان کنه و خیلی هم از این کلمه استفاده میکرد.خیلی برام جالب بود چون قبلن من هم از این روش استفاده میکردم.مثلا وسط تمرینای دومیدانی توی سرما یا وقتی که آفتاب میخورد تو مغزم یکاری میکردم که ذهنم این تمرین رو فان در نظر بگیره و به تموم شدنش فکر نکنه.یا یادمه وقتی میخواستم تاریخ بخونم،تصور میکردم یه پروفسور تاریخ تو یه دانشگاه هستم و قراره برای دانشجوهام ارائه بدم و در رو میبستم و به صورت نمایشی شروع میکردم تاریخ خوندن.

دلم میخواست با شاهین دوست میبودم یا با مونا.دلم میخواد با آدما دوست بشم.شاید تسک بعدیم همینه!

دیشب برای اولین بار تو این مجالس خانوادگی شروع به بحث با آدما کردم.نمیدونم چرا این آدما اینقدر دوست دارن روی هم برچسب بزارن و هم دسته‌بندی کنن همدیگه رو.داشتم به این فکر میکردم اگه به بابام بگم در حال حاضر صمیمی‌ترین دوستم اسمش مبیناست واکنشش چیه.امروز معلم زبانمون میگفت کرونا یجور جنگ بیولوژیکی‌ بوده.چقدر آدما دارن احمق میشن.برای هم ویروس میفرستن و میکشن همو.عقاید چرت‌ترین اختراع بشر بوده.

یه داستانی هست به که میگه یه عالمی داشته از یه برکه‌ای رد میشده که میبینه یه عقربی داره دست و پا میزنه و غرق میشه.دست دراز میکنه تا عقرب رو نجات بده ولی عقرب سعی میکنه نیشش بزنه.دوباره سعی میکنه و دوباره عقرب نیش میزنه.یکی میپرسه مگه نمی بینی داره سعی میکنه نیشت بزنه پس چرا هی دست دراز میکنی.عالم میگه اون عقربه و ذاتش نیش زدنه و منم آدمم و ذاتم کمک کردن و مهربانی کردنه.نباید ذاتم رو بخاطر بقیه چیزا ترک کنم.

یه موردی هست که میخوام درموردش حرف بزنم ولی تصمیم گرفتم فعلا بیخیالش بشم.به قول معروف رهاش کن بره رئیس.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nojavani سیگنال کاخ ذهنی خانه خیرین شهرستان ساوه پيما . bakelas دفترپاره‌ی استیو وبلاگ مذهبی وبلاگ حقوقی بهروز سلیمانی